مادر یک چشم!
حباب
« آموزشی * فرهنگی * تفریحی »
شنبه 11 تير 1390برچسب:, :: 17:22 ::  نويسنده : سیدعلی حسینی

 مادر يك چشم

مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت. یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره. خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟ به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفّر بهش یه نگاه كردم و فوراً از اونجا دور شدم. روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت: هو...وو مامان تو فقط یك چشم داره. فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم. كاش زمین دهن وا میكرد و منو ... كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد... روز بعد بهش گفتم اگه واقعاً میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمیمیری؟ اون هیچ جوابی نداد.... حتّی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم. احساسات اون برای من هیچ اهمیّتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم. سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم. اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم. تااینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود. همینطور نوه هاشو. وقتی ایستاده بود دم در ، بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم  بی خبر...... سرش داد زدم:" چطور جرأت كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!"  گم شو از اینجا! همین حالا... اون به آرامی جواب داد :" اوه...خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فوراً رفت و از نظر ناپدید شد . یك روز یك دعوتنامه اومد در خونه من درسنگاپور ، برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه. ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم. بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی . همسایه ها گفتن كه اون مرده. ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم. اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن؛

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا. ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شَم كه بیام تو رو ببینم. وقتی داشتی بزرگ می شدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متأسفم. آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی. به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری با یك چشم بزرگ می شی. بنابراین چشم خودم رو دادم به تو. برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه. با همه عشق و علاقه من به تو.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ

در اوج قدرت به حباب فکر کن!
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
hobab.LoxBlog.ir





نويسندگان


آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 58
بازدید ماه : 684
بازدید کل : 23396
تعداد مطالب : 69
تعداد نظرات : 605
تعداد آنلاین : 2

ابزاروبلاگ

دیکشنری